loading...
مریوان کلوب
لالۆ بازدید : 81 دوشنبه 1390/12/29 نظرات (0)

به هنگام حمله ی ناپلئون به روسیه دسته ای از سربازان او در مركز شهر كوچكی از ان سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند.ناپلئون به طور اتفاقی از سواران خود جدامیافتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را میگیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او میپردازند.

ناپلئون كه جان خود را در خطر میبیند پا به فرار میگذارد و سر انجام در كوچه ای سراسیمه وارد یك دكان پوست فروشی میشود او با مشاهده ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس های بریده بریده فریادمیزند:((كمكم كن جانم را نجات بده كجا میتوانم پنهان شوم؟))
پوست فروش میگوید: (زود باش بیا زیر این پوستینها)و سپس روی ناپلئون مقداری زیادی پوستین میریزد.پوست فروش تازه از این كار فارغ شده بود كه قزاقان روسی شتابان وارد دكان میشوند و فریاد زنان میپرسند:(او كجاست؟ما دیدیم كه او امد تو.) قزاقان علیرغم اعتراضهای پوست فروش دكان را برای پیدا كردن ناپلئون زیر و رو میكنند. انها تل پوستین ها را با شمشیرهای تیز خود سیخ میزنند اما او را نمیابند سپس راه خود را میگیرند و میروند.

 

ناپلئون پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستینهابیرون میخزد. در همین لحظه محافظان او از راه میرسند .پوست فروش رو به ناپلئون كرده و محجوب از او میپرسد:((ببخشید كه همچین سوالی از شخص مهمی چون شما میكنم اما میخواهم بدانم كه اون زیر با علم به اینكه لحظه ی بعد اخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید؟)ناپلئون قامتش را راست كرده و در حالی كه سینه اش را جلو میداد خشمگین میغرد:(تو به چه حقی جرات میكنی كه همچین سوالی از من بپرسی؟

 

سرباز این مردك گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش كنید من خودم شخصا فرمان اتش را صادر خواهم كرد.)

محافظان بر پیكر پوست فروش چنگ زده كشان كشان او را با خود میبرند و سینه كش دیوار چشمان او را میبندند. پوست فروش نمیتواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباسهایش را در جریان باد سرد میشنود .او برخورد ملایم باد سرد بر لباسهایش خنك شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل كنترل پاهایش را احساس میكند. سپس صدای ناپلئون را میشنود ك پس از صاف كردن گلویش به ارامی میگوید:( آماده ............. هدف ...... )

 

در این لحظه پوست فروش با علم به اینكه تا چند لحظه ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد احساسی غیر قابل وصف سر تا سر وجودش را در بر میگیرد و قطرات اشك از گونه هایش فرو میغلتد پس از سكوتی طولانی پوست فروش صدای گامهای را میشنود كه به او نزدیك میشوند.

 

سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر میدارند. پوست فروش كه در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه كور بود در مقابل خود ناپلئون را میبیند كه با چشمانی نافذ و معنی دار چشمانی كه انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او مینگرد. آنگاه ناپلئون به سخن آمده و به نرمی میگوید: حالا فهمیدی كه چه احساسی داشتم …



===========منبع:وبلاگ داستان های کوتاه

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
ــه‌ ده‌ربــه‌ده‌ری یـان له‌ ماڵــی خــۆم له‌ خــاکی عـه‌ره‌ب،له‌ ئێــــران و ڕۆم کۆک و پۆشته ‌بم،ڕووت و ڕه‌جاڵ بم کۆشــکم ده‌قات بــێ،وێــرانه‌ مـاڵ بم ئازا و ڕزگــار بم شــادان و خــه‌ندان یـان زنجیر له‌ مل له‌ سووچی زیندان سـا‌‌غ بم جحێڵ بم بگرم گوێ سوانـان یــان زار و نــزار له‌ نـه‌خۆشــخــانان دانــیشـــم له‌سه‌ر ته‌ختــی خونـــکاری یــان لــه‌ کۆڵانــان بــکـــه‌م هـــه‌ژاری کــوردم و له‌ ڕێی کــورد و کوردستان ســه‌ر له‌ پێناوم گیــان له‌ســه‌ر ده‌سـتان بـه‌ کــوردی ده‌ژیم بـه‌ کــوردی ده‌مرم بــه‌ کــوردی ده‌یــده‌م وه‌ڵامــی قــه‌برم بــه‌ کــوردی دیــسان زیندوو ده‌بــمه‌وه لــه‌و دنیاش بۆ کــورد تـێ هه‌ڵده‌چمه‌وه‌ مامۆستا عه بدۆالرحمن شه ره فکه ندی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 7
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 12
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 15
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 16
  • بازدید ماه : 16
  • بازدید سال : 49
  • بازدید کلی : 2,240